
نمیدونم چرا اینجام ...شاید چون دلم گرفته...
از این روزا... یادمه اون روزا همه چی ساده تر بود و از زرق و برق و
قشنگیای ظاهری امروز خبری نبود اما در عوض
دل و زبون آدماش پاک و صادق بود ,آدما دنبال فریب همدیگه نبودن و
می شد رو آدماش حساب کرد و بهشون اعتماد کرد
صورتشونو مثه امروزیا پشت نقابای رنگ و وارنگ پنهون نمی کردن و
خودشون
بودن...
داریم کجا می ریم,نمی دونم
قراره به کجا برسیم,نمی دونم...
کاش خودمون باشیم بدون نقاب...
من اینک اینجایم
و باید
باور کنم
که اینجا
حجم صدا
می شکند
دل
یخ میزند
و زندگی
محو می شود ...

نظرات شما عزیزان: